امروز در

پاکت می نویسم:

بیست و سومین روز قرنطینه خانگی هم سپری شد؛

کرونا دست نشانده ی احتمالیِ بشرِ غرق در علم،

حالا تقریبا مهمان تمام کشورهای صاحب نام دنیاست و رسالت خودش را با دقت انجام می دهد .

من و آذر هم گرفتار این قرنطینه و حال و هوایش هستیم،

آذر بی حوصله و من سخت مشغول کار و البته من هم بی حوصله!

بی حوصله از اسفندی که سرد نیست اما گرمایی به دل نذاشته.

این روزها کمتر کسی رمق ادامه ی زندگی دارد، دلیل هم که واضح و ملموس .

بعد از احوالات خسته ی طراحی بیمارستان، یک استراحت 17 روزه

و رسیدن به احوالات شخصی خودم و آذرم، جان دوباره ای به خیال نامحدودم بخشیده بود .

اواسط بهمن ماه بود و بازهم یک روز برفی؛ و باز هم خبری از چتر نبود .

به قصد دیدار یکی از اساتید راهی دانشکده هنر شدم . 

به ساختمان دانشکده که رسیدم مکثی کردم و دانه های برف را از روی اُوِرکت تکاندم .

صدایی آشنا مرا خواند، چهره برگرداندم و لبخندی زدم .

دکتربهزاد محمدی،استاد عزیزم لبخندن مرا یک حلال زاده ی خوش شانس دانست :دی

ظاهرا همان روز می خواست تلفنی، مطلبی را عنوان کند که از بخت و اقبال،

جلوی چشمانش سبز شده بودم .

از دوست قدیمی اش گفت که ساکن

هارتفورد امریکاست و به کمک من احتیاج دارد .

من هم بی تردید گفتم که مایل به همکاری هستم .

استاد خوشحال از این تمایل، دستی به شانه ام گذاشت و رفت .

من ماندم و یک دنیا سوال .

و اعتمادی که جلب شده بود برای چنین مسئولیتی .

مسئله با آذر مطرح شد و هر دو خوشحال و ذوق زده شدیم؛

او از خبر و من از خوشحالی او .

شب یکی از روزهای اولیه ی قرنطینه بود که تماسی از امریکا دریافت کردم،

و این آغازی بود برای یک همکاری متفاوت و خاص .

حالا باید سیستم طراحی ایران را به اولویت دوم خودم تبدیل کنم .

چاره نیست، ظاهرا تقدیر ما هم اینگونه رقم خورده .

فرارگیری فشرده سیستم طراحی امریکا برایم کمی سخت و البته، بسیار جذاب است .

اما به خاطر آرامش آذرم تلاشم را صدچندان کرده ام تا به جایگاهی که باید، برسم .

امروز آذر هوس گشت و گذاری محدود در شهر به سرش زده(البته با رعایت نکات بهداشتی کامل)؛

قاعدتا باید نقطه ی پایان این یادداشت را همین جا سیاه کنم و به روزمرگی های متفاوت این روزها برسم .

 

"امیرمحمذحسینی"


مشخصات

آخرین جستجو ها