پاکت :: Packat



امروز در

پاکت می نویسم:

ساعت بی صدا ۳ نیمه شب را مخابره می کند .

سردرد خفیفی همراه امشبم شده .

حال من خوب است اما، ترس تردید آذر، جگرم را کمی به خاک و 

خون کشیده و بغضی به گلوی خشکم رانده که درد دارد .

آذرم خواهان دارد و دردش را فقط مردی می فهمد که آذرش برای

او تمام ماه ها، تمام فصل ها و تمام سال هاست . 

اما اختیاری نیست، فقط باید جنگید .

آذر، تو بنویس عشق، بخوان نبرد .

زاویه‌ی دلخوش کننده این موضوع آن است که انگیزه ام را 

می برد و می برد در رده های بالاتر، تقریبا در صدر!

گواه خاطره ای دارم:

سال ۸۶ به خواسته مربی با اضطراب زیاد راهی مسابقات استانی

شدیم، خلاصه تر از خلاصه بگویم که ۵ مبارزه مرا به فینال وزن 

خودم راهی کرد . فینال اما، حریف قَدَر بود .

۲ راند را باختم، بازی در راند آخر حتی اگر با برد هم برایم همراه بود، سودی نداشت، قافله را باخته بودم .

حس نامیدی بسیاری راهی رگ هایم شد .

شروع راند سوم، فایت!

با حمله حریف ضربه سختی به بینی من وارد شد،

تقریبا ۳-۴ثانیه بیهوش شدم . تا به خود آمدم شنیدم که پزشک 

مسابقات، بالای سرم به اوس جواد شعبانی می گفت: "مربی، 

بینی این پسر شکسته انصراف بدید"

اشکم سرازیر شد .

۱۰ ساله بودم، نونهال و نو احوال

به اوس جواد شعبانی گفتم: "میزنمششش"

دو پاره پنبه، بینی مرا کِپ کرد! محافظ دندان هم نفس کشیدن از

دهان را مکافاتی ساخته بود که دیدن داشت!

به هرحال با لج بازی من "فایت" داور توسط سالن شنیده شد .

بغض، خون، اشک، حرص، نامیدی، درد و بی هوایی انگیزه ای 

برایم ساخت بی نهایت .

چشمانم به لطف بغض، تار بود و سویی نداشت .

تمامِ زورم را جمع کردم، و فقط یک ثانیه بعد از مجوز داور حریف

را ناک اوت کردم! هر دو راند او سوخت و من با بینی شکسته به

بالای سن رفتم و با چکیدن قطره خون روی لوح تقدیر مسابقات، 

پیروز نبردِ خود شدم .

۱۲ سال پیش در اوج خون و اشک پیروز شدم .

باقی نبرد های هرچند سخت را هم می توانم به آزاد راه پیروزی 

بکشانم .

آذر، جنگیدن برای تو خواسته نیست، 

یک شرع است، 

یک اصول 

و یک دین! 

ساعت از ۳ عبور کرد، خستگی مشغول بلعیدن چشمانم شده .

نقطه ای در پایان یادداشت خود میگذارم.


"امیرمحمدحسینی"



امروز در

پاکت می نویسم:

سیزدهمین روز از سال ۹۸ هم شروع شده و فقط کمی به اندازه

۵ دقیقه به ساعت ۱ بعدازظهر باقی مانده.

ما همچنان در حال سپری کردن سیزده بدر به معمولی ترین شکل ممکن هستیم .

خانه پر شده از عطر ذکرهای زیرلب مادربزرگ!

مادر در حال تدارک خوراک گرم امروز و خواهر و پدرم در حال

تماشای لبخندهای مصنوعی و گاها تلخ رامبدجوان هستند.

بارش های شدید و کمی عجیب باران امسال، ما را از برنامه ریزی

های آنچنانی برای مراسم روز طبیعت تقریبا منصرف کرده .

کمی غمگین و بسیار نگرانِ احوال هم وطنان خود در لرستان، ایلام

و گلستان هستیم .

گرانی های بی وصف سال پیشین، تمام سین های نوروز ۹۸ را 

از سفره های مردم نجیب به یغما برد، و عیدی سال جدید به مردم غریب این خاک تنها یک سین بود، سیل .

به نظر بهار امسال کمی غریبانه غمگین است .

ماهی قرمز سفره‌ی ما همان روزهای اول در تنگ خود غرق شد و

پدرم در اقدامی قابل تامل یک ماهی سیاه به منزل آورد البته او

تنوع را دلیل انتخابش قلمداد می کرد اما حداقل من از رسوب

مالانده به دلش با خبر بودم .

به نظر بهار امسال کمی بیشتر از کمی غمگین است .!


بگذریم،

با تمام این اوصاف امروز آنقدرها هم دل گرفته نیستم، با دیدن

پیام صبح بخیر آذرم(نام مستعار) لبخندی به خونم تزریق شد که 

۹۳روز است به آن اعتیاد دارم!

و هیچ تمایلی به ترک این اعتیاد ندارم. :)

دیدن چشمانش به قدری وجودم را نوازش میدهد که از توصیف آن

عملا عاجز و ناتوانم .

عشق دقیقا همان چیزیست که هرکس نگاهی مختص به خود دارد

همین است که نمیتوان این دنیای بی کران را برای کسی نوشت!

دلتنگ دیدن کنج چشمانش هستم و احتمالا تا آواخر تعطیلات و پس

از سفر کاری ام این دلتنگی دوصد چندان خواهد شد .

این روزها در حال نوشتن نستعلیقی از اشعارم هستم که هرماه 

به همراه یک گل رز به ازای لبخندش به او هدیه میدهم .

که امیدوارم در اسرع وقت آماده شود .

سفره چیده شده و صدای زیبای مادرم به گوشم میرسد .

مادربزرگ هم لنگان لنگان به سمت سفره می رود، و من هم

یادداشت امروزم را نقطه میگذارم.


"امیرمحمدحسینی"



یه شب وقتی به خونه برگشتم و رفتم سراغ سیستم، متوجه شدم که بلاگفا دچار مشکل شده
و خیلی از وبلاگ هاش حذف شده؛
باورم نمیشد که سه سال خاطره نویسی توی بلاگفا یه شبه نیست و نابود شده باشه .
ولی شده بود .
با خودم کنار اومدم .
"

پاکت" رو آماده کردم و تصمیم گرفتم دیگه از گذشته نگم .

امروز اما، درست 16ماه از ایجادِ پاکت میگذره و من اولین نوشته خودم رو منتشر میکنم .
این مدتِ اتفاقا زیاد،
نه انگیزه ای بود برای نوشتن و نه امیدی .
نه دلیلی بود و نه دلیلی و نه هیچ دلیلی
هست ولی امروز .
و نه یکی و دوتا .
بلکه به تعداد آیه ها،سوره ها، جلدها و مجموعه ها .
به قول معروف: خودش آمد.!

"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم، با آهی جانسوز:

دادا(مادربزرگم) از میان ما رفت، به یکباره و بی درد .

عید سیاه امسال سببی شد که برای اولین بار 

همه پسران و دخترانش، نوه ها و خواهرانش را یکجا ببیند 

و به هنگام اذان ظهر به دیدار حق برود .

بدون مریضی! به یکباره و بی درد اما پر از غم .

غصه سیل امسال را میخورد، دائما دست به دعا میگرفت؛

اما تقدیر رقمی زد، بد . پرپر شد و سی اندوهش

ادامه مطلب


امروز در

پاکت می نویسم:

پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها .

اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد .

ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش .

ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛

گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.

به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد .

از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!

نه اهل قهر است و نه اهل قهرم،خداراشکر .

عصر دلگیر جمعه به دیدارش رفتم، در ابتدای کلام کمی تندی کردم، کمی بغض کرد که امیدوارم ببخشد!

اما بعد آرام تر شدم و دست از لجاجت برداشتم .

حسابی دلتنگش بودم! آنقدر که به دروغ و از سر لجاجت گفتم : دلتنگت نشدم!

نمی دانستم آنقدر ته دلش میلرزد که لبش را قربانی تیزیِ دندانش میکند! (فدای دل کوچک پر از امیدت آذرم)

موضوع را ادامه نمیدهم، خصوصی است! اما همین قدرش را ثبت کنم که جمله ای به گوشم آورد،

که هزاران بار عاشقش شدم، برایم نوشت:

" میدونی چیه؟ تا الان سر هرچی بحث کردیم، من گفتم من مقصرم ببخشید، توام گفتی من مقصرم ببخشید

یه عالمه دعوا دیدم که طرفین دعوا کوتاه نمیان و اصرار دارن که حق با خودشونه! همشونم بد تموم شدن

اما . قضیه ما فرق داره! داستان عاشقی ما تازه بعد از دعواهامون جون میگیره!"

هزاران بار عاشق ترم کردی آذرم . هزاران هزار بار .

دقیقا همینجا وقت پایان دادن به کلام است،

نقطه ای میگذارم به یاد تمام عاشقی های بعد نمک بازی هایمان،

نقطه ای که می گوید بحث و جدل سر جا خودش، عاشقی جای خودش .


"امیرمحمدحسینی"




امروز در

پاکت می نویسم، با آهی جانسوز:

دادا(مادربزرگم) از میان ما رفت، به یکباره و بی درد .

عید سیاه امسال سببی شد که برای اولین بار 

همه پسران و دخترانش، نوه ها و خواهرانش را یکجا ببیند 

و به هنگام اذان ظهر به دیدار حق برود .

بدون مریضی! به یکباره و بی درد اما پر از غم .

غصه سیل امسال را میخورد،

اما تقدیر رقمی زد، بد . پرپر شد و سیل اندوهش همه ما را برد،

خصوصا من، بزرگترین نوه اش .

غم نبودنش به قدری سنگین است که توان نوشتن به قلم نیست،

نقطه این یادداشت را می گذرام، بلکه خاکی بشود، سرد کند جانم را .


غروب: ۲۰فروردین ماه ۱۳۹۸/ ساعت ۱۳:۲۰ 


"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم:

پنج شنبه بودُ تب و تابِ پختن حلوا و چیدن خرماها .

اشک و آهی از سر حسرت بر مزارش گرفتارم کرد .

ای کاش مادربزرگ یک ماه بیشتر مهمان زمین بود،البته که فقط ای کاش .

ساعت حوالی 5ونیم عصر بود که کلید حکم بازگشایی درب منزل را داد؛

گوشی به دست پی آذرم رفتم، بسیار دلتنگ دلش بودم.

به هرحال نمک زندگی حال مارا هم در مواردی چند گرفته بود! بحثمان شد .

از همان بحث های عاشقانه که پشت هر جمله اش، خرواری از دوستت دارم های محکم چمباتمه زده!

نه اهل قهر است و نه اهل قهرم،خداراشکر .

عصر دلگیر جمعه به دیدارش رفتم، در ابتدای کلام کمی تندی کردم، کمی بغض کرد که امیدوارم ببخشد!

اما بعد آرام تر شدم و دست از لجاجت برداشتم .

حسابی دلتنگش بودم! آنقدر که به دروغ و از سر لجاجت گفتم : دلتنگت نشدم!

نمی دانستم آنقدر ته دلش میلرزد که لبش را قربانی تیزیِ دندانش میکند! (فدای دل کوچک پر از امیدت آذرم)

موضوع را ادامه نمیدهم، خصوصی است! اما همین قدرش را ثبت کنم که جمله ای به گوشم آورد،

که هزاران بار عاشقش شدم، برایم نوشت:

" میدونی چیه؟ تا الان سر هرچی بحث کردیم، من گفتم من مقصرم ببخشید، توام گفتی من مقصرم ببخشید

یه عالمه دعوا دیدم که طرفین دعوا کوتاه نمیان و اصرار دارن که حق با خودشونه! همشونم بد تموم شدن

اما . قضیه ما فرق داره! داستان عاشقی ما تازه بعد از دعواهامون جون میگیره!"

هزاران بار عاشق ترم کردی آذرم . هزاران هزار بار .

دقیقا همینجا وقت پایان دادن به کلام است،

نقطه ای میگذارم به یاد تمام عاشقی های بعد نمک بازی هایمان،

نقطه ای که می گوید بحث و جدل سر جای خودش، عاشقی جای خودش .


"امیرمحمدحسینی"




امروز در

پاکت می نویسم:

میخواهم به اتفاقات خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛

به رسیدن ها، گرفتن ها، به دل ها .

دست یار و لبخندش، آرامش و ثبات دلش، دلم .

و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها، 

این اتفاقات، خواهند افتاد .

درست لا به لای دغدغه هایی که از 

سرو کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،

در دل نگرانی هایی که حوالیِ باورهای من، 

جا خوش کرده اند .

و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری ام .

درست در اعماق خستگی های مفرط و تکراری ام .

اتفاقات خوب، خواهند افتاد .

و من دوباره شبیه کودکی‌هایم، لبخند خواهم زد .

و سپس جان خواهم داد .

و رها خواهم شد، از تمامِ اجبارهای تکراری، 

احساس های پنهانی .‌

و میسوزم همچو تکه برگی از زمانِ پاییز، 

زیر خاکستری خاموش، مملو از آتشی محدود .

و من امید دارم به فردایی که نیست و هیچ .


"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم: 

از آنجا که گرانی بی حد و وصف دامان مملکت ما را نخ کش کرده، تصمیم گرفتم در همین دوران دانشجویی

با کمی خلاقیت و خوش فکری، و البته کمی موقت از راه دیگری هم کسب درآمد کنم، " آموزش رانندگی"!

البته شاید منظر کلام، کمی عجیب باشد؛ اما در هر صورت بد نیست! که خوب هم هست! 

همین که می توانم از حداقل ترین استعدادم نصیبی عاید خود کنم جای شکر را همچنان باقی می گذارد!

اگر چه هنوز اوضاع در باب رضایتِ قطع نیست ولی در هر صورت دو کارآموز جذب شده، از نحوه ی آموزشم 

کمال رضایت را دارند. خوشحالم که با حوصله بودنم، 

آن هم در حد و اندازه های حضرت عیوب خریدارانی هر چند خرد، اما دارد :)

چهارشنبه و پنج شنبه این هفته را به دانشگاه، آموزش رانندگی 

و دیدار مادربررگ و پدربزرگم در باغ بهشت اختصاص دادم.

آذرم اما، با صبوری تا عصر جمعه منتظر دیدار شیرین مان زیر باران زیبای بهاری ماند .

مثل همیشه زیبا، آراسته و خندان سوار ماشین شد .

ذوق بی نهایتش از دیدار، چنان حال دلم را توان می بخشد که جای تعریف ندارد! 

خصوصی است! اصلا حس ناب گفتن و نوشتن ندارد!

مقصد،

سد زیبای شهناز (اکباتان) بود؛ شلوغی مسیر را پیش بینی کرده بودیم. سدِ بزرگِ شهر همیشه یکی از 

مقاصد همشهریان مان برای گذرانِ وقت در تعطیلات بوده و هست. 

کمی آنطرف تر از خود سد، ساحلی ساختگی پذیرای خلوت مان شده!پاتوقی که خاطره ها ثبت خواهد کرد . 

رفتیم و نشستیم، زیر باران، گفتیم و خندیدیم؛ آن هم بلند بلند .

رها و فارغ از تمام غوغاهای جهان؛ حتی ساعتی خرد کنارش بودن را هم به هر چیزی برتری میدهم .

چنانی که عصر دلگیر جمعه را با حضورش، برایم آرام ترین ساعت سال می کند .

حس ناب است و بگذارید نگویم! 

امشب با عمویم صحبتی طولانی برای هدفی طولانی داشتم؛ امیدوارم به آخر برسد؛ هم او بشود آن که باید، و هم من .

چرا که نیت خیر است .

ساعتی مانده به اذان صبح، روزه گرفتن می چسبد این روزها . 

این روزها که کمی تلخ است، اما بانوی پاییزیِ من طعمی به همین تلخی زده که شیرین شده به کام دلم .

تلخی و شیرینی زندگیِ این روزهایم، صحنه ای پارادوکسیکال از تئاتری به نام تقدیر و تلاش است .

تلاش با من است و تقدیرم با خدایم . امیدوارم تقدیرم بشود خواسته ام .

وقت فکر کردن است، نقطه ای میگذارم از جنس تفکر، برای بریدن عرایضم .


 "امیرمحمدحسینی"




امروز در

پاکت می نویسم:

قانون نیست که هر روزِ خدا خوب شود!

ایده آلی در این دنیا وجود ندارد؛ فقط حداقل و حداکثرها هستند،

که به زندگی ما کم و کیف می بخشند.

همان نظریه نسبیت

انیشتین در فیزیک دنیوی!

نه اتفاقی صد درصد خوب است و نه مطلقا بد .

رد یا پذیرش این موضوع روی قلمِ نقادانه امشبم نیست .

نه فایده ای دارد، آوردنِ دلیلی برای اثبات آن،

نه میتوان منفعتی از رد آن برد؛ 

واقعیتی است که حاکم شده و اعتراض به آن در دادگاه این دنیا جوابی جز "اعتراض وارد نیست" ندارد.

به تجربه، بارها دیده و چشیده ام که اگر جامِ شرابِ ایده آلی را بچشیم؛ 

سخت مست خیالات و توهمات کمال گرایانه ای می شویم که،

راهی جز انحطاط و سردرگمی و البته کمی پیش روی در فساد فکری(!) برایمان نمی ماند.

بگذریم .

فراموش کردم که چه در ذهن داشتم . 

انسان هر چه باشد بهتر است، خودش باشد.

نقطه بر خط خطی های فکریِ امشبم می گذارم، صحبت هایم کاملا ناتمام ماند، 

این یادداشت به سرانجام نرسید، به قول معروف صحبت هایم فراموش شد،

تلخ بود و تلخ کامی را باید زود از یاد برد .


"امیرمحمدحسینی"



امروز در

پاکت می نویسم:

میخواهم به اتفاقات خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛

به رسیدن ها، گرفتن ها، به دل ها .

دست یار و لبخندش، آرامش و ثبات دلش، دلم .

و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها، 

این اتفاقات، خواهند افتاد .

درست لا به لای دغدغه هایی که از 

سرو کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،

در دل نگرانی هایی که حوالیِ باورهای من، 

جا خوش کرده اند .

و در اعماقِ خستگی های مفرط و تکراری ام .

درست در اعماق خستگی های مفرط و تکراری ام .

اتفاقات خوب، خواهند افتاد .

و من دوباره شبیه کودکی‌هایم، لبخند خواهم زد .

و سپس جان خواهم داد .

و رها خواهم شد، از تمامِ اجبارهای تکراری، 

احساس های پنهانی .‌

و میسوزم همچو تکه برگی از زمانِ پاییز، 

زیر خاکستری خاموش، مملو از آتشی محدود .

و من امید دارم به فردایی که نیست و هیچ .


"امیرمحمدحسینی"



امروز در

پاکت می نویسم:

این روزها به نظر هرچه می نویسم از آذر است! اتفاقات و روزمره ها بسیار است اما،

هیچ کدام انگار ارزشی به قامت ماهِ زیبای آسمانم را ندارند .

سنگ،کاغذ،قیچی! این بازی را به بهانه ی عاشقی کردن ساخته اند، صدایش را هم در نمی آورند!

قانون بازی ساده است .

وقتی می بازی دلبرت با خنده و ذوق، با کمی تردید، ضربه ی آسوده ای به صورتت می زند!

و آن لحظه که بُردی، بوسه ای روانه پیشانی اش میکنی .

خاطرات پارک لاله جین و آرامشِ سد شهناز آنقدر ناب است که فقط در حد "عنوان" ثبت می شود در این پاکت .

بنابراین نقطه! معتقدم راز را نباید فاش کرد . خصوصا دونفره هایش را .

کمی طفره بروم!

فردا حلول ماه شوال است و روز عیدِ فطر، اولین نوعید مادربزرگم، مبارکش باد .

تلخ و شیرین حدود دو ماه گذشت .

کمی نگران حوادثِ آخر خردادم . همان اضطرابِ معروف این ماه، که همه ی ما دچارش می شویم .

و کمی بی حوصله و کلافه . امان از درد گردن!

تمامش همین شد، قلمِ امروزم .


"امیرمحمدحسینی"



امروز در

پاکت می نویسم:

بعضی از روزها به این فکر می کنم که خیلی صبورم؛ و بغض می کنم .

به نظر جبرهای فائق آمده است که مرا به صبوری سوق داده .

مادامی که وضع همین است، حرف هایم در سینه می ماند .

مهم نیست بپوسند یا که پِرز شوند . مهم نیست .


"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم:

اندکی از تو، بسیاریست از همه چیز .!

به نظر یک ماه و چندیست که پاکت رنگ کلماتم را ندیده؛ به هر حال امتحانات پایان ترم، 

پروژه ها و مشغله های کاری به قدری در خردادِ پرحادثه‎ی همیشه معروف درهم می رود

که انگار آخرِ زمین و زمان است، مادامی که می دویم از کارها عقب مانده ایم و 

فراز و نشیب های پر استرسی در این ماه دامن گیر می شود . خلاصه که ماهِ خرداد

قیامت دانش آموختگان است . نتیجه اعمال و فلان و بهمان ها .

خرداد را همه می شناسند و میلی برای توصیف خستگی هایش نیست .

یک ماه فرصت زیادیست برای افتادن اتفاقات چیز و ناچیز .

کم نبوده اما، باید مهم ترین رخداد را، 

قصه‎ی محکم تر شدن عهدِ آذر و دلداده اش، قلمداد کرد .

شانزدهم تیرماه بود، روزِ تحویلِ پروژه ای هیجان انگیز . طراحیِ پاویون ایران، در نمایشگاه

اکسپوی 2020دبی!

پس از اتمام

ژوژمان، نزد فروشنده رفتم و حلقه های عهد ابدیِ نشان شده را تحویل گرفتم . 

درست راس ساعت 12:30 .

خنده های فروشنده و ذوق عجیبش از این عهد، خستگیِ 33ساعت بی خوابیِ مستمر را کمی کمرنگ کرد .

دعای عاقبت بخیر شدنمان از زبان پیرزنِ حاضر در مغازه هم که حسابی به دلم نشست .

لبخندی خسته اما پر از ذوق و خوشبختی تا رسیدنم به منزل، گوشه لب هایم منزل کرده بود .

روزها گذشت . آذر مشغول مراسم عروسی اقوام بود و در نهایت دیدار کمی به طول انجامید .

گرچند برنامه کمی خام و بی سناریو بود،

اما تقدیم حلقه های عهدمان به آذر آن هم زانو زده و لبخند ن چنان حال خوشی داشت 

که "حافظا شوق ندیدی، گر به اصراری که دیدی، قامت ما حافظا، هرگز ندیدی " (اغماء)

آخرش هم همراه شد با ذوق بی وصف آذر و آغوشی از فرط خوشی .

قصه پایانی ندارد، اما می گذارم نقطه ای بر حرمتِ عهدمان .


"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم:

چند روزی می شود که بارِ یک گلایه ی عاشقانه، قوسی به دوشم زده و خم به افکارم داده .

"ننوشتن" علتی که آذر، برایش سخن از نقد به میان آورده و حق دارد .

این روزها هر ثانیه و ساعتی را محترم می شمارم که سخت کار کنم .

هدفی دارم . تلاشی می خواهد به قیمت غرور و جان .

اهل فراموشی نیستم . اما به هرحال کمبود وقت اثری این چنین دارد .

روزهای کمی از بغض آزادانه ی آذرم میگذرد . 

بغضی که مرا مسئول تر کرد، نه یک چندان و چند چندان . بلکه صدها برابر بیشتر 

دوست داشتنِ تمام و کمال، چیز عجیبی نیست اما حالا این اتفاق برایم ملموس است .

آذر صبور و صبور تر شده . حالا مثل اوایل عجله نمی کند، فنجانی چای می آورد،

لبخندی میزند و شعری می گوید: دوستت دارم .!

ترس، تمام چیزی بود که آزارش میداد . حالا اما، آن بغض، شجاعتی به قامتِ اوج به او داده .

اصرار به ثبت ادامه ی اسرار نیست! فقط همین جمله . هر دو پرکشیدیم .

حالا ظاهرا در نقطه ی خطرناکی به نام اوج ایستاده ایم . باید بنشینیم .

و از حسِ " بالاترین " لذت ببریم .

نه بالاتری وجود دارد و نه سقوط غیرممکن است .

حالا فقط باید مراقبت کرد . همین اتفاق را باید، با نهایت نفس حفظ کرد .

مسئولیت دشواریست . و ما دشوار پسند!

از این بحث که بگذریم، دلتنگی چقدر ملال انگیز است .

سفر کوتاهی که آذر به پایتخت داشته تا بدین جا فقط یک غروب را گذرانده!

اما همین یک غروب مرا به دیوار ستوه کوبانده .

دوری مسیر اما نزدیکترم می کند . 

دیدار و صحبت که کم می شود جایش را فکر، فکر و فکر پر می کند .

هر بار که در خاطرم می آید، لبخندی از سر اطمینان و شوق اجازه ی خودنمایی از دلم می گیرد .

امشب از باب تنهایی، پشت بام منزل پدری را کافه ای خلوت و دنج فرض کردم .

طبق معمول تلفن همراه،لیوانی لبریز از چای و یک شاخه نبات همراه خودم بردم .

هوای امشب دل انگیز بود . افکار دل انگیزتر .

بادی ملایم هم، دست نوازش به موهای نامرتب این روزهایم می کشید .

خلاصه همه چیز در کنار ماه و ترانه ی "همدم" استاد معین خوب و مقبول بود .

اوضاع بر وفق مراد . البته که دغدغه ها، مشکلات، شکست ها و ترس ها هم،

چشم غره ای به من می رفتند؛ اما به هر حال می کوشم در همه حال خوب باشم؛

خوب باشم که آذرم خوب باشد . خوب باشم که بتوانم حال دلش را خوب نگه دارم .

به او مدیونم . یک دنیای پر از آرامش و عشق بدهکارش شده ام .

به خواسته ی دل، چشمی بر چشم گذاشتم و رویا پردازی را به خط شروع رساندم .

ناگهان صدای دلنشین خواهرم حکم پایانِ یک تصوّر را داد .

با لحنی خواهرانه گفت: "باز به کجا سفر کردی داداشِ متفکر؟! اصلا پیدات نیست ها"

زیر لب گفتم: "من چنان غرق شده ام در او/ که پیدا شدنم ممکن نیست" .

دهانی کج کرد و خنده کنان رفت .

به گمانم حدِ جنونم را که دید، ترسید و از صحنه گریخت

به اتاقم برگشتم، سراغ کاکتوس ها را گرفتم . بله منتظر بودند .

پشت پنجره لشکری از کاکتوس های خوش باطن به صف شده بودند، منتظر بودند که

بنا بر عادت همیشگی، لب به محبت باز کنم و قربان صدقه ی روی زیبایشان بروم .!

این کاکتوس ها زیادی می فهمند .

مثلا، من از آذرم می نویسم و نمی دانم چرا گلدانهای اتاقم عاشق می شوند .

بعد از نوازش آخرین کاکتوس، ابهت قاب پنجره ی اتاق، مرا دلگیر کرد .

هر چه چشم انداختم، جز آجر منزل همسایه ندیدم .

یاد شاعری افتادم که میگفت:

پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به توست/ در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی 

بگذریم . جنون را به قلم نشاندن نه که بد باشد اما، حکمی از دید منطق دارد به نام "اراجیف" .!

برای همین است که بارها می گویمش: تو نگاهت شعریست که نباید نوشت/ باید هر ثانیه آن را بوسید .

برای چندمین بار، بگذریم . 

کمی ناراحت از اوضاع پیش آمده هستم، ثبتش زیبا نیست . فقط عنوان نویسی می کنم: "آینه ای که شکست"

این روزها قدر دنیا را نمی دانیم، مردمانی کم وفا و کم شناس شده ایم .

دلخوری ها زیاد است .

گاهی فقط از خدا درمان این جامعه را می خواهم .

به پایان برسان، ما خسته ایم از اینگونه بودن .

نزدیک طلوع است . کمی استراحت نیاز دارم تا صبح روز کاری را با انرژی بسازم .

پس نقطه ای می گذارم که شود ختمِ کلام امشبم .

 

"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم:

می توان یک عمر صبر کرد تا عاقبت را دید، می توان عاقبت را رقم زد .

تغییر ضامن به اختیار کشیدن عاقبت است، ثبات عامل دیدار عاقبتِ بی اختیار .

بگذریم . اولین پست پاییزی 98 را با دلتنگیِ ذاتی این فصل می نویسم .

پاییز زیباست اما هر زیبایی دوست داشتنی نیست .

پاییز پر از ابهام است، هیچ برگی نمی داند چه وقتی با چه رنگی می افتد .

یکی سبز و سرحال رها می شود، دیگری طلایی و سیراب!

یکی هم زردِ خشک شده،شکننده، مثلا اوایل زمستان، در سرمای مطلق . دل به فدایش .

بگذریم .

زیباییِ موسیقیِ در حال پخش را اگر قرار باشد توصیف کنم،

فقط با غمِ نهفته در ترانه اش می نویسم:

" آشفته در خانه، خانه ی ویرانه، با دل دیوانه، چشم انتظاریم ."

بگذریم .

وضع خوب است، مناسب البته .

تابستان 5صبح راهی کلاس های آموزشی بودم تا 9 شب

خداراشکر، راضی بودیم به رضای خودش .

بالا و پایین، تابستان را با بیش از 230ساعت کلاس آموزشی برای کارآموزان، به پایان رساندم .

استاد خوبی نبودم اما قابل تحمل چرا .

قابل فهم چرا .

قابل فهم که البته نه .

بازهم بگذریم .

آرامم مدام در زندگی خویش .

گاهی به شدت اما، فحش هایی رکیک میطلبد، روزگارم .

گاهی به شدت اما دوست دارم لیوان چای را هم در دستم ریزِ ریز کنم .

گاهی به شدت سرم درد می گیرد برای فریادی که رمق از جان ببرد برای عمری .

گاهی که خرد می شوم و می شکنم و جایی که باید از ابتدا، از ابتدااااایِ خاکستر، چوب شوم .

صبوری خوب است اما هرچه از حد بگذرد نتیجه اش عکس می شود .

طبق عادت این روزهایم . بگذریم بگذریـــــــــم که خدا هم بگذرد .

عمریست که منتظر بودن، غم امروز و فردایم است . بگذریم .

دنیایی از حرف هایی که حتی در پاکت هم دیگر نمی توانم بنویسم .

پایان هر مطلبی که شروع می شود این روزها دائم می گویم: بگذریم .

 

"امیرمحمدحسینی"
 


امروز در

پاکت می نویسم:

یلدا . نام آخرین دخترِ پاییز، که به بهمن، پسرِ سرد ننه سرمای معروف دل بست،

رختی سپید تن زد و راهی خانه ی بخت شد . خانه ی شصت متری در خیابانِ دلتنگِ دیماه .

حالا همه یلدا را می شناسند، سالی یکبار هم بابت این وصلت، آجیل و انار تعارف می کنند .

سالی یکبار با یک دقیقه بیشتر . برای آدم های معمولی .

گفتم معمولی که بگویم ماهم خاص نیستیم، از ژنِ همان معمولی های زمینی هستیم که

البته کمی مقوله عشق در ما جهش یافته .

از آن دسته که به ندرت یلدا را در سال به جای یکبار، دو،سه و چندین و چند بار تکرار می کنند .

شب های یلدایی متفاوت، که بیشتر از یک دقیقه، طولانی ترند .

یادم است اولین یلدای نود و هفت، در خاطرم سیلی از تشویش و سوال،ویرانگر درونم بود .

درست چند روز بعد، شب یلدای بعدی نود و هفت به سراغم آمد . نه با یک دقیقه بیشتر .

این بار تا طلوع آفتاب، به جای تعارفِ انار، پشتِ گوشیِ قاب شکسته ای، ترسِ دل بستن

به پسرِ تابستان را پیامک می کرد .

پاییز اما، خبر داشت . می دانست در رگ های دختر ساکت و شیرین خنده اش آبان،

زمزمه هایی از عشق جاری شده .  پاییز، از دل دادنِ دلداری چون مرداد،

پسرِ فراموشکار و شلوغ و شه ی تابستانِ عیاش، به دخترش خبر داشت .

 

بیست و نهم آذرماه نود و هفت .

 

روزی که پاییز در تکاپوی مراسم سالگرد وصلتِ یلدا بود، در همان شلوغی و گیر و گرفتاریِ مردم،

لا به لای دانه های برفِ بی حیا، دخترش آبان را دید، که به مرداد لبخند زد .

پاییز، حالِ دگرگون مرداد را هم دید . در همان لحظه ی اول آتش عشق مرداد را از بخارِ گلویش خواند .

  اما حرفی نزد . آبروداری کرد .

با آگاهی به تردید و  ترسِ آبان، از مادرش زمستان بانو درباره این دلدادگی سوال کرد .

بانوی پیر و سالخورده با لبخند سردش آبان و مرداد را هم درهمان خیابان دیماه در پلاک دهم،صاحبخانه کرد .

حالا منو دلبرم، یکسالی می شود که با اطمینان از عشقِ یکدیگر، شبها را با خیالی آسوده صبح می کنیم .

خاطراتی ساختیم بسیار شیرین و گاهی به مختصر تلخی ای گذراندیم . خنده و اشک و آغوش و نگاه .

نام فرزندانِ حاصل از پیوندمان است .

من مرداد و او آبان، و هردو متولدِ آذریم .

ما سوگند خوردیم .

که بمانیم برای هم، و بگیریم در آغوش، خاطراتمان را . به دور از تمامِ آدمیان . برای ابد و یک روز .

 

"امیرمحمدحسینی" دیماه 1398/ اولین سالگرد دلباختگی

 

 


امشب در

پاکت می نویسم:

سه روزی از پایان طراحی بیمارستان کوچک شهر می گذرد، حال کمی خسته و دلتنگم .

9360 متر طراحی، واقعا رمق هر معماری را می کُشد .

دلتنگم از ندیدن یارِ شیرینم . به شدت، به شدت و به شدت .

ناراحتم؛ از اتفاقات عجیب و غریب اخیر جهان، از شهادت سردار عزیز و بزرگی چون

قاسم سلیمانی

تا

سقوط هواپیمای حامل نخبگان ایرانی .

از طرفی مشکلات اقتصادی شدید و نبود ارتباطات سالم با جهان، عمیقا مردم به را به سختی کشانده

حالاهم که خبر از شیوع بیماری عجیب

کرونا در جهان به گوش می رسد .

سوال اینجاست که آیا شمارش مع خداوند برای اتمام وضعیت جهان و آغاز

ظهور،شروع شده؟!

باید کم کم برای طراحی ویلای جذاب یزد آماده شوم و ذهنم را از آشفتگی ها و خستگی های چند روز اخیر پاک کنم .

صحبت کوتاه و نقطه سرِ خط .

 

"امیرمحمدحسینی"

 


امشب در

پاکت می نویسم:

قرارِ من این نبود، که آکنده شوم در خود .

رویای من، در بی کمالی این روزهای خودم دفن شده، لبریز از افکاری شده ام که نمی توان به آنها نقش داد .

مانند یک سناریوی بی هویت .

تمامیت من یک "فرد" است و انگار ذهنم هزاران هزار انسانِ گرفتار .

دقایقی پیر و ثانیه ای جوان، ناگهان معمار و بی هوا یک به بن بست رسیده ی بی خواب .

به نظر شروع یک بحران جدید را تجربه خواهم کرد، "بحران معنا"

که به مثابه ی تجربه ی "فلسفه ی هیچ" است .

 

"امیرمحمدحسینی"


امروز در

پاکت می نویسم:

بیست و سومین روز قرنطینه خانگی هم سپری شد؛

کرونا دست نشانده ی احتمالیِ بشرِ غرق در علم،

حالا تقریبا مهمان تمام کشورهای صاحب نام دنیاست و رسالت خودش را با دقت انجام می دهد .

من و آذر هم گرفتار این قرنطینه و حال و هوایش هستیم،

آذر بی حوصله و من سخت مشغول کار و البته من هم بی حوصله!

بی حوصله از اسفندی که سرد نیست اما گرمایی به دل نذاشته.

این روزها کمتر کسی رمق ادامه ی زندگی دارد، دلیل هم که واضح و ملموس .

بعد از احوالات خسته ی طراحی بیمارستان، یک استراحت 17 روزه

و رسیدن به احوالات شخصی خودم و آذرم، جان دوباره ای به خیال نامحدودم بخشیده بود .

اواسط بهمن ماه بود و بازهم یک روز برفی؛ و باز هم خبری از چتر نبود .

به قصد دیدار یکی از اساتید راهی دانشکده هنر شدم . 

به ساختمان دانشکده که رسیدم مکثی کردم و دانه های برف را از روی اُوِرکت تکاندم .

صدایی آشنا مرا خواند، چهره برگرداندم و لبخندی زدم .

دکتربهزاد محمدی،استاد عزیزم لبخندن مرا یک حلال زاده ی خوش شانس دانست :دی

ظاهرا همان روز می خواست تلفنی، مطلبی را عنوان کند که از بخت و اقبال،

جلوی چشمانش سبز شده بودم .

از دوست قدیمی اش گفت که ساکن

هارتفورد امریکاست و به کمک من احتیاج دارد .

من هم بی تردید گفتم که مایل به همکاری هستم .

استاد خوشحال از این تمایل، دستی به شانه ام گذاشت و رفت .

من ماندم و یک دنیا سوال .

و اعتمادی که جلب شده بود برای چنین مسئولیتی .

مسئله با آذر مطرح شد و هر دو خوشحال و ذوق زده شدیم؛

او از خبر و من از خوشحالی او .

شب یکی از روزهای اولیه ی قرنطینه بود که تماسی از امریکا دریافت کردم،

و این آغازی بود برای یک همکاری متفاوت و خاص .

حالا باید سیستم طراحی ایران را به اولویت دوم خودم تبدیل کنم .

چاره نیست، ظاهرا تقدیر ما هم اینگونه رقم خورده .

فرارگیری فشرده سیستم طراحی امریکا برایم کمی سخت و البته، بسیار جذاب است .

اما به خاطر آرامش آذرم تلاشم را صدچندان کرده ام تا به جایگاهی که باید، برسم .

امروز آذر هوس گشت و گذاری محدود در شهر به سرش زده(البته با رعایت نکات بهداشتی کامل)؛

قاعدتا باید نقطه ی پایان این یادداشت را همین جا سیاه کنم و به روزمرگی های متفاوت این روزها برسم .

 

"امیرمحمذحسینی"


نیمه شب در

پاکت می نویسم:

زندگی جاریست و این روزها و شب ها در حال گذر است .

روزهایی پر از سختی و شب هایی پر از افکار خاکستری و یواشکی .

پر از سکوت هایی که در آن غریزه به وضوح شیون می کند، چنگ می زند

و خواهان یک آغوش همیشگی ست .

بارها و سینوس وار به تصمیماتی می رسم،

که هیچ تناسبی میان اصل و اساس شان نیست که نیست .

ساعت 13:13 برنامه ریزی و دویدن .

و ساعت 02:25 بامداد هم، . فقط ناامیدی و هیچ .

به قول بیدل (باکمی دستکاری): از فرط ناامیدی بسیار گریه کردیم،حالا بیا بخندیم . حالا بیا بخندیم .

وقت خنده که می رسد،سیلابی از نیشخند های عمیق، دریایی به راه می اندازند،

که نه به اقیانوس آرامی می رسد و نه به هیچ ساحل متروکه ای .

و نه حتی به هیچ چاله ای .

دریایی که مسیر ندارد و چاله هایی که ته ندارند .

نه دریا به راه می رسد و نه چاله ای به آب .

دریا می گندد و جاله هم عمیق تر .

در آخر هم بازنده بازی من می شوم . هربار و هر شب .

و هربار و هرشب روی از این دنیا می گیرم، مثل کودکی های پدرم می نشینم،

و فقط با نوک انگشت هایم بازی فکری می کنم .

یک بارهم به خدا گفتم، که من درک و فهمی از نزدیکی خودت به رگ گردن ها ندارم .

اگر می شود به جای نزدیکی، مرا در یک آغوش همیشگی بگیر .

که البته طبق معمول،جواب بی جواب .

ساعت 03:02 بامداد،نقطه ای به نشانه ی بی جوابی.

 

"امیرمحمدحسینی"


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها